برای من همیشه زهرمارش می‌ماند. از همه چیز و هر شخص تنها زهرمارش برای من می‌ماند. رنگ هایشان را جای دیگری باخته اند. عادت کرده ام هر روز بلند شوم، زهرماری ها را در لیوان بریزم و مثل شاخه ای زمستان زده وزن کلاغ هایشان را تحمل کنم.