راهرو چند قدم بیشتر نبود. مثل فاصله بین دو تپش. کوتاه و لازم. گفت دستت را آرام بکش دور دلت. گفت بعضی وقت ها باید با دردت حرف بزنی. اینطوری کمتر به چشم می‌اید. در یک نقطه از دریا غوطه ور بودیم. من شنا بلد نبودم. اما او ماهر ترین بود در سکوت و ادامه دادن به شنا. موج من را می‌پذیرفت بدون هیچ قصه ای. شنا بلد نبودم. همیشه ممکن بود غرق شوم. چشم هایم را نبستم. مثل باقی روز ها و شب ها مردنم را نگاه میکردم. یادم میافتد به وقتی پنج ساله بود. تنها بود در خانه، با سوگ از دست دادن مادر، با خاک باغچه بر روی پاهایش. من پنج سالم بود. فقط حضور داشتم. بودم. میان گل های زرد زرد، بودم. متولد شدن دردناک است. راهرو هیچوقت تمام نمیشد. سال ها بعد موقع طی کردنش شاید دیگر نلرزیدم. شاید بالا نیاوردم و پاهایم راه میرفتند، نه ترس هایم. موج سنگینی شانه ام را میشکند و صدایش میزنم. نگهم دار. او میگوید همه چیز یادگاری از تاریکیست. میدانم نگهم میدارد. ساعتها می‌نشست بر خاک. همیشه پاها خاک داشتند چون ناراحت بود. همیشه. هیچکس خاک ها را نتکاند؟ جواب نمیدهد. او خاک داشت بر پا. خاک ها غمگینش میکردند. من وجود داشتم. وجود غمگینم میکرد. اشاره میکنم به ان‌ سوی دریا و میگویم تنی را حس نمیکنم. فقط قلب است. هرجا دست میگذارم نبض دارد و می‌دود. اشاره کرد به تنم. گفت ستاره ها کنده شدند. حالا یک ارزو برای شتاب گرفتنشان کافیست. خندید‌. گفت ۱۴ خرداد ۱۴۰۲ و شروع کرد به لمس آب. من گفتم رفته ام از خودم. او منتظر کسی در باغچه نیست. دستم را بر روی دلم میکشم. چطور با درد حرف بزنم وقتی اوست که امان کلامم نمیدهد. گفت خودم همیشه موقع شنا کردن پهلویم درد میکند. می‌نشینم یک گوشه و با ان مهربان رفتار میکنم. بعدش سعی میکنم نفس بکشم. گفتم یادت هست متولد میشدیم؟ گمان میکردیم اسمان بر سرمان تمام می شود و خاموش میشویم. در همان یک قدمی به نفس برگشتیم. موج بر خاک پاهایش لالایی خواند. او عروسک غم خود را در اغوش کشید و خوابید. دختر دیگر، حرفی نزد. غرق شد و خبری از او نشنیدند.