۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

دلی که من دارم

دختر قصه ها در گریستن سینمایی ماهر بود. بی انکه نظم نفسش بهم بریزد و پلک بزند اشک ها جاری میشدند، اما رنگی از صورتش شسته و ریخته نمیشد. چون دختر رنگ نداشت. وقتی باران از اسفالت آینه ای ساخته بود برای نور و رنگ ها، دختر به تماشای انعکاس خود ایستاد اما اسفالت نه سبز، نه قرمز و یا اصلا ابی هم نشد. فقط تاریک تر شد. همزمان به گسل معکوس کوه توجه میکرد. یقه ی سفید آسمان بر گردن شهر افتاده بود. او با هر اندوهی که در انسان میدید، سفید تر میشد و در دفتر گزارشش یادداشت میکرد. غافل از انکه که بداند باد سر میکشد و برگه‌ی یادداشت ها را میبرد برای اوقات فراغتش چون کسی به باد کتابی هدیه نمیکرد. اسمان نشست و به آپارتمان های یکسان شهرک نگاه کرد. یکی آپارتمان ها پنجره باز کرد و سلامی کرد. چندی نگذشته بود که سفره دلش برای اسمان پهن کرد. از آرزوی حیاطی گفت. از تنگی پله ها و بالکن های بی رحم سیگاری. ابر بر ابرهای نگرانی اسمان افزوده شد. این یکی را چاره ای باید جست. کار از گزارش گذشته است. نگاه اسمان وسیع است. دختر قصه ها را دید. دختر قصه ها را برداشت و به اپارتمان گفت باغچه ای برای تو.

بوته خار ها به همهمه افتادند. از دوری و ناپیوستگی شکایت کردند. چمن ها دست به سینه شدند و با اخم به یکدیگر زل زدند که پراکنده و کاتوره ای بودند و زمین را یکدست پوشش نمیدادند. کاجِ به دیوار تکیه داده تحمل و سکوت میکرد.
من در گریستن سینمایی ماهر بودم.

  • نظرات [ ۵ ]
    • بهار ‌‌
    • سه شنبه ۲۲ اسفند ۰۲

    جلگه های بی تکلیفی

    خودش است. همان نقطه ای که به جعبه ی جواهری میماند در حال نگه داری و حمل تکه هایی از روزگار که هدیه نیستند بلکه فقط به سرگردانی افتاده اند مثل افتادن لباسی از بند رخت. اما قول نمیدهم این جعبه ی ارزشمندی باشد که دلتان بخواهد ان را بدزدید. خودش است. توقف و شک دکارتی در موضوع بیهودگی و ناچیزی محتوای جعبه و چرا باید مشتی خورده تجربه ناقابل را در چنین جعبه ی فرانسوی با ارزشی گذاشت. دقت چندانی لازم ندارید برای فهمیدن اینکه حقیقتا اکنون با گفتن چنین حرف هایی بادی به لحظات میوزم و چه سیال و سست تر از لحظه، برای افتادن؟ رسیده و یا کال فرقی ندارد. میدانم در حال پر کردنش هستم. . انگار خیره به آنم که دست اخر جعبه ام لبریز شود. خودم را دلداری میدهم که بالاخره خندیدن را به یاد خواهم اورد. اما برای الان طفره میروم و از پدرم میپرسم کی دریا میرویم؟

    این وضعیت یک شب دراز است که در ان حرف های انباشته شده ماه را به انحنا میکشند و سختی نوشتن را به امتداد. افکارم پله ها را دوره کردند و بر میله ی صدای پرستو ها تکیه دادند. صدای پرستوها عزیز ترین خاطره دور من است. من هنوز راه رفتن بلد نبودم که در روروک به دنبال صدای پرستوها میرفتم. در تلاشم راه رفتن را باز از یاد ببرم.

  • نظرات [ ۱ ]
    • بهار ‌‌
    • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۰۲

    عقربه ساعت لای صفحات شعر

    بر کف اتاق بدنم را می‌اندازم زیر پنجره تا گنجشک ها بی دانه نمانند. اهنگ ها را یکی پس از دیگری رد میکنم و جملات را یکی یکی به ماندن روا میدارم. کلمه به کلمه، حرف به حرف و منزل به منزل دست در رودخانه‌اش میگذارم. واژگان بی انکه اعتنایی به دستم کنند میلغزند و دور میشوند. جا گذاشتی؟ کلمه جوراب که نیست  پا کنی و خونه مامان بزرگ دربیاری بعد هم جاش بگذاری. کف رود سنگ به سنگ بادی بر وسوسه ام می وزد. وسوسه ی برخاستن. زیاد می‌زیستم و لبریز میشدم که شاید مشکل همان بود. لحظه ها را در جیبم می‌گذاشتم. مادر یادش می‌رفت قبل از انداختن کت در لباسشویی جیب هایش را خالی کند. لحظه های چروک، پراکنده میشدند و رنگ کت میگرفتند با مخلوطی از رایحه چادر گل گلی. هنوز بر کف اتاقم به دور از دست های کاشته شده. نت ها از روحم بر می خیزند. با دیوار مکالمه میسازند. دیوار به دامشان می اندازد و خاموش میشوند. چرا طنین به دنبال دیوار میرود؟ به دنبال محیطی با گوشه های تیز برای محو گشتن؟ این دنیا بدون مسند و چگونگی انگار پیش نمیرود و ریاضیات بی فایده میشود! اما نه. اینجا یک حقیقت وجود دارد: تبعیت کردن طنین از دیوار که طولی ناشناخته را قطع می‌کند. 

    اگر برایت سوال است باید بگویم که بله، هنوز بر کف اتاق مانده ام چون لباسی پرت شده بر زمین که یکهو زمستان در میزند. داخل می اید و بر نخ مو هایم مینشیند. چای میل دارید یا قهوه؟ انتخاب سخت است حق دارید. زمستان میگوید که میرود. دست های خشک و قرمزش را زیر چانه اش میگذارد. با این بهار چکار میشود کرد.

    – پس قضیه گرمایش جهانی است؟

    – در جوبی جلوی خانه ی بهار تو را رهایت میکنم. 

    از این کف، از این سطحِ گذرنده و سنگ ها من را ببر. ببر که سالی یکبار شویم. بازه های ساعتی را زیر تخت بگذاریم. زمستان چای را زمین میگذارد. چیزی نمیگوییم. (البته با چشمانم کمی ناسزا میگویم.) سبزی ژرف به جانمان میریزد سپس میرود و در را پشت سرش میبندد. حداقل چایش برای من میماند و یک دریا آرمان. انقدر مانده ام که موهایم به برگ های پتوس سلام میدهند. جوابی درون تو نیست یا حتی درون من. اما نگاه کن: عاشقانی که در کوچه تاریک چون باران در خاک، به طراوت فرو میروند.‌

     

  • نظرات [ ۰ ]
    • بهار ‌‌
    • پنجشنبه ۳ اسفند ۰۲
    زخمی بر او بزن
    عمیق‌ تر از انزوا.