۶ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

ستاره کشیدن های همیشه

شاید یه وقت دیگه

  • نظرات [ ۰ ]
    • بهار ‌‌
    • پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۳

    نامه هایی زیر پلک

    فکر کردم دامن سیاه بلند قرار بود از سنگینی نفرین روی شانه ام بکاهد. فکر کردم در باد موقع پیچیدن و پرتاب شدنش کمی از آن بدبیاری هایم را در هوا پخش کند تا پاهایم سبک ادامه دهند بدون انکه به سنگی گیر کنم و به گریه زمین بخورم. محض پرت کردن حواسم در چشم هایم سرمه کشیدم. آرین همانطور که انتظار داشتم دیر تر از زمانی که توافق کرده بودیم سر و کله اش پیدا شد. تا کافه ی همیشگی قدم زدیم. حرف می‌زد و من در صفت همیشگی گم میشدم. دور دلم دست کشیدم و تظاهر کردم گوش میدهم. گفتم هوا امروز دوست داشتنی‌ است. همه چیز انعکاسی ست از نارنجی غروب. انگار وس اندرسون را کارگردان تمام شهر کرده اند. یادم افتاد به حرفی که به ابان زدم. غروب خون دختری ست که از این به بعد تنها یک محیط است. دور دلم دست میکشم. صدای آرین از دور می‌رسد. هوا اصلا هم برایم مهم نبود. من دورم. و البته در راه کافه ی همیشگی. گربه ی سیاهی را میبینم به ان اشاره میکنم. نگاهش کن ببین چقدر شبیه بخت من است! اینبار آرین اه میکشد. نور به تن جاز و بلوز میپیچید. اعصابم دود سیگار میشد و دچار خمیدگی. گوشه ی بالکن کنار گل ها طبق عادت رقصیدیم. اینبار او وینسنت را رقصید و من میا را. اماده نبودم که یکهو بپرسد چه مرگم شده.

    -یعنی فهمیدنش انقدر سخت بود؟

    - منم نفهمیدمت. تا قبل از اون روز که پیرهن صورتی تنت بود و نشسته بودی موسیقی متن فیلم املی رو می زدی.

    پس راست است که جایی به نام شهر نارنجی وجود دارد. اما اگر دلت لرزید فقط به دنبال کردن روباه ادامه بده. به پشت سر خود حتی نگاه هم نکن. دور دلم دست میکشم. حقیقت عشق در هیچ شهری تغییر نخواهد کرد. حتی شهرهای خیالی. آرین برای اینکه ارامم کند قول میدهد در کارائوکه او لویی را بخواند و من فیتزجرالد. در راه برگشت از من پرسید ارزشش را داشت؟ فقط میخواهم یادم برود. دوباره دامنه ی نگرانی ام از چتری موهایم باشد تا فیزیک. در پشت بام زیر باران نشستم. پرنیا گفت برای زندگی کردن ساخته نشده. متنی برای امتحان انشایش نوشتم. این تمام کاریست که میکنم. خرج کلمه. کلمه های فله ای. زیر پلک هایم را بگرد. نامه هایت همه انجاست.

  • نظرات [ ۰ ]
    • بهار ‌‌
    • سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۳

    بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌‌زنم

    قابل لمس نبود. به سختی میشد شعر واقع گرایانه ای از ان نوشت. اما یک قصه ی تخیلی.. به راحتی. لحظه هایی بود که او را از خاموشی اتاق سوا کردم. به اغوش کشیدمش انگار که کتاب موردعلاقه ام باشد. و بعد بی انکه بفهمم حین خواندنش خوابم برد‌. انگار که اسمانِ یکپارچه را دو تکه کرده بودند. همچین چیزی وجود نداشت. نه؟ حتی اگر دست هایش را میداد و حتی اگر میگرفتم. حتی اگر میچرخیدیم تا روی زمین دایره بکشیم. او هندسه ای اثبات شدنی نبود. صدای گذشتن مترو میداد. برگرداندن سر، ندیدنش و سرافکندگی انتظار.

  • نظرات [ ۱ ]
    • بهار ‌‌
    • يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۳

    هلن پشت پیانو

    از آشنایی با ادم های جدید چندان هم خوشوقت نیستم. ترجیح میدم به تو بازگردم. بشینیم و در پس تمام غم هایی که گوشه ی اتاق گذروندیم، تو بهاری رو ببینی که فقط تو میدونی موهاش صاف نیست. و من تو رو ببینم که فقط من میدونم احتمالا وقتی... بعد که پرده های تلخی رو از صورت هم کنار زدیم تو شروع کنی به گفتن اینکه هر اهنگ از پارسا سلیمی چه معنایی داره برات و چه چیزی رو در تو زنده میکنه. برای تو چند کلمه کافی بود تا بفهمی. برای تو ماه ها سکوت کافی بود که منو بشناسی. هیچ حرفی نمونده بود و تمام حرف ها مال ما. وقتی نوبت میرسه به قطعه ی اگه یکی رو خیلی دوست داشته باشی بهش حسودی میکنم، نه تو چیزی میگی نه من.

  • نظرات [ ۰ ]
    • بهار ‌‌
    • شنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۳

    غریب

    ماه پشت پنجره برخاست. بر حادثه ی گذرا مزاحمتش را تابید. از خرمن بی نقصی ها بازگشتم و گردی که از خود تکاندم، از اجتماع و مقبولیت های انسانی بی فروغ بود. پا روی پا انداختم و دست به سینه، نشستم انجا که اجر های قصه پناه میساختند برای تن مأیوس از روز. لب از کلام بستم، همه گوش. جهان خود به لالایی خواباندم. زیر سایه بان های یاد به شنیدن حرف های گذشته بیدار ماندم. و یادم امد. یادم امد مردی اهل پاریس و بهاری خردسال. در سفر بودند و زبان هم را نمیدانستند. زبان انها خنده بود گرچه هر دو از خانه دور و غریب. نشانش دادم انجایی را که خیال داشتم خانه ام بود. میدانم که دلتنگی ای کودکانه ای را میدانست. حالا دست در خاک این خاطره میگذارم و میبینم به اندازه ی کافی تر است. نوازش ساقه ی این خاطره را تمام میکنم. ماندن های کوتاه در رفتن های دراز. از زمانی دور برگشتم به امروز صبح. او می خندید. به من میگفت انقدر زود میگذر که نمیفهمی. از برق چشم هایش نوری در من زنده شد که تصمیم گرفتم او را در همان حالت با همان نگاه و خنده و حرفش در سرم نقاشی کنم. حضورش بادی بود که به صفحات فکر وزید و تا پارسال همین وقت ها ورق خورد. مثل گذاشتن یک تکه شکلات کنار چایی خلاصه اش میکنم: کتابخانه. میله های ابی پنجره ی اینده و نگرانی سبز درخت حال. هفت صبح تا هفت شب. والس باران. حق با او بود. انقدر زود گذشت که نفهمیدم.

    حتی تاریکی دور شب هم برایم نزدیک است. مادرم که اه هایم را میشمارد میداند که طاقت نزدیکی را ندارم. به خود نگاه میکنم که اغشته است به او. میترسم. نکند که این سوسو ها از اوست؟ نکند این باریکه ی ذوق هم.. پای کلماتت را از فواصل خودساخته ام بیرون بکش. همه چیز واقعا خوب است. باورم کنید. خوب است که باله بهانه ایست برای دیوانگی دختران. اما چطور میشد خواب کسی را دید که نمیشناسی؟

    خودم را پیدا میکنم، نیمه شب در آشیانه ای خاموش از صدا. قدم هایم را پیدا میکنم. روانه به سوی گرداب مخوف. گلهای سفید بر سینه، ناله و زاری های لا یورونا را دنبال میکنم. کنار اب مکنده می ایستم. به عاملی می اندیشم که نمیدانمش. کدام فرزند از خود، برای غرق کردن بود؟ فرزندِ علایق، تنهایی و یا فرزندِ احساسات نوسانی؟ نیلوفرها مددی نمیکنند. تمام این ها را اگر دیدی بدان برای اغاز جهانی دیگر برای تولدی نوست. تمام خود را در اب میندازم.

  • نظرات [ ۴ ]
    • بهار ‌‌
    • يكشنبه ۹ ارديبهشت ۰۳

    ولی خب ما سارتر و سیمون دوبووار نبودیم

    دیوار پر میشه از کاغذایی با نت ها. روشون دایره ی مثلثاتی میکشم تا نبینم. دیوار پر میشه از کاغذایی با شعر ها. روشون معادلات حل میکنم تا نبینم. من از خودم زندگی کم میکنم. میدونی چی میگم؟ میگم اصلا دیگه نمیخوام بنویسم. حتی به قیمت رد رژ لب رو برگه دفتر؟ مثل تو که اسمت اولین اسمی بود که رو خط دفتر نشست. بعدش خواستم برم از وقتی بنویسم که دست ها در راستای بدن کشیده شدند و خطی شدن از تصور. خطی که تاریکی کیهان رو از یه تیکه ی نصفه نیمه ی ماه متمایز میکرد. گفتم بنویسم چرا بنویسم. خودت چی فکر میکنی؟ کلمه که نبود. قهوه ی موردعلاقه بود که ریخت رو کت موردعلاقه. مثل اسم تو روی برگه. گلایه کردم مثل یه انتخاب اشتباه دیگه. هرچی میکشم از خودم میکشم و با خودم میکشم و به خودم میکشم. چه گلایه ها. من که راهمو دیده بودم. بهش لبخند روشن کرده بودم. ازش خداحافظی کرده بودم. دستام گاهی میلرزن. وقتی لبخند میزد انتهای کمان لب هاش به گوشه ی متروک و ناخوانده ی چشم هاش اشاره میکرد و اونجا تنهایی زیر مچاله شدنای رگ ها پنهان میشد. یک لحظه هم ننشستی. خیلی میخواستم برات بنویسم و تشبیهت کنم به یه مشت زیبایی ناشیانه از طبیعت دیدم که تو خودت تیکه از این زمین بودی. تو ادم نبودی. چون یه لحظه هم ننشستی گوش کنی. راستش من ادم این حرفا نیستم. هوای اطراف بهم چنگ میندازه مثل گل پیچکی که به دیوارش. من ادم حرفای ثبت شده و رنگای کشیده شده و عکس های سبز شده نیستم. سرکشیم رو گیر زوایایی که با دست هام میسازم میندازم. تمام تنهاییم رو میرقصم. گاهی خجالتم رو پارچه میکنم تا با خودم خرامان خرامان بکشم. گاهی اون پارچه به من میپیچید. میدونی که همیشه یه گودالی توی مکالمه ها بود. رفتی تا ته گودال. اونموقع خواستم بهت بگم میشه منو هم به عنوان بهار بپذیری؟ بعد از خودم خندم گرفت. 

    چند روز مدام هوا خوب بود و اعداد و ارقام سر جاشون. رعد و برق میزد پشت در وایساده بودیم تا غصه تموم شه بعد زنگ درو بزنیم. من و ابر ها میخندیدیم و اعداد کج میشدن و حتی سرما هم میخوردن. حالا دیگه منم شدم مثل باقی واکنش های بداهه و حرکات بی الگو. بهرحال قرار بر گذر بود اما میخواستم که بهم میگفت. اگه میگفت مثل یه صدف میذاشتمش در گوشم و به موج های رفتن و اومدنش گوش میدادم. ولی اون مثل ماسه ها بهم اخم میکرد. بهم اخم نکن یکبار هم که شده. همه ی این کلمه به هم وصل کردن ها اخرش میشد یه پیاده رو که یه نفر یه دسته رز پرت کرده بود کنار سطل اشغالش. همه ی این ارزوهای نوشتن کتاب کودک و نوجوان.. همش افتاد. انگار افتادن مدال نیوبری از جلد یه کتاب. راستی شما کی وقت کردی انقدر پیر بشی؟گفت تو انقدر سرت گرمه که نفهمیدی پیر شدنم رو. آقا! من هم مشغول پیر شدن خودم بودم. فلسفه بافتن که همیشه هست و این برنامه ریزی های تکراری دقیقه به دقیقه هم. ولی فکر میکنی بتونی یه دقیقه مرخصی بگیری؟ کنار ساحل راه بریم و بهم بگی تو غصه بخور ولی بزار سیگارشو من بکشم. چون تو حیفی. منم فکر میکنم تو غرق شدی و من هم کم کم داره اب از سرم میگذره. جوهره ی احساسی رو که میشد یه خط مستقیم باشه رو میذاشتیم کنار سینوس و الکی برای خودمون سختش میکردیم. چونه میزنم با کلمات. دلسرد میشم. لا مینور میذارم توی کوله م. بنفش میپوشم و میرم. 

  • نظرات [ ۳ ]
    • بهار ‌‌
    • جمعه ۷ ارديبهشت ۰۳
    زخمی بر او بزن
    عمیق‌ تر از انزوا.