دختر قصه ها در گریستن سینمایی ماهر بود. بی انکه نظم نفسش بهم بریزد و پلک بزند اشک ها جاری میشدند، اما رنگی از صورتش شسته و ریخته نمیشد. چون دختر رنگ نداشت. وقتی باران از اسفالت آینه ای ساخته بود برای نور و رنگ ها، دختر به تماشای انعکاس خود ایستاد اما اسفالت نه سبز، نه قرمز و یا اصلا ابی هم نشد. فقط تاریک تر شد. همزمان به گسل معکوس کوه توجه میکرد. یقه ی سفید آسمان بر گردن شهر افتاده بود. او با هر اندوهی که در انسان میدید، سفید تر میشد و در دفتر گزارشش یادداشت میکرد. غافل از انکه که بداند باد سر میکشد و برگه‌ی یادداشت ها را میبرد برای اوقات فراغتش چون کسی به باد کتابی هدیه نمیکرد. اسمان نشست و به آپارتمان های یکسان شهرک نگاه کرد. یکی آپارتمان ها پنجره باز کرد و سلامی کرد. چندی نگذشته بود که سفره دلش برای اسمان پهن کرد. از آرزوی حیاطی گفت. از تنگی پله ها و بالکن های بی رحم سیگاری. ابر بر ابرهای نگرانی اسمان افزوده شد. این یکی را چاره ای باید جست. کار از گزارش گذشته است. نگاه اسمان وسیع است. دختر قصه ها را دید. دختر قصه ها را برداشت و به اپارتمان گفت باغچه ای برای تو.

بوته خار ها به همهمه افتادند. از دوری و ناپیوستگی شکایت کردند. چمن ها دست به سینه شدند و با اخم به یکدیگر زل زدند که پراکنده و کاتوره ای بودند و زمین را یکدست پوشش نمیدادند. کاجِ به دیوار تکیه داده تحمل و سکوت میکرد.
من در گریستن سینمایی ماهر بودم.