۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

مه خاطرات نجوا میکند

راهرو چند قدم بیشتر نبود. مثل فاصله بین دو تپش. کوتاه و لازم. گفت دستت را آرام بکش دور دلت. گفت بعضی وقت ها باید با دردت حرف بزنی. اینطوری کمتر به چشم می‌اید. در یک نقطه از دریا غوطه ور بودیم. من شنا بلد نبودم. اما او ماهر ترین بود در سکوت و ادامه دادن به شنا. موج من را می‌پذیرفت بدون هیچ قصه ای. شنا بلد نبودم. همیشه ممکن بود غرق شوم. چشم هایم را نبستم. مثل باقی روز ها و شب ها مردنم را نگاه میکردم. یادم میافتد به وقتی پنج ساله بود. تنها بود در خانه، با سوگ از دست دادن مادر، با خاک باغچه بر روی پاهایش. من پنج سالم بود. فقط حضور داشتم. بودم. میان گل های زرد زرد، بودم. متولد شدن دردناک است. راهرو هیچوقت تمام نمیشد. سال ها بعد موقع طی کردنش شاید دیگر نلرزیدم. شاید بالا نیاوردم و پاهایم راه میرفتند، نه ترس هایم. موج سنگینی شانه ام را میشکند و صدایش میزنم. نگهم دار. او میگوید همه چیز یادگاری از تاریکیست. میدانم نگهم میدارد. ساعتها می‌نشست بر خاک. همیشه پاها خاک داشتند چون ناراحت بود. همیشه. هیچکس خاک ها را نتکاند؟ جواب نمیدهد. او خاک داشت بر پا. خاک ها غمگینش میکردند. من وجود داشتم. وجود غمگینم میکرد. اشاره میکنم به ان‌ سوی دریا و میگویم تنی را حس نمیکنم. فقط قلب است. هرجا دست میگذارم نبض دارد و می‌دود. اشاره کرد به تنم. گفت ستاره ها کنده شدند. حالا یک ارزو برای شتاب گرفتنشان کافیست. خندید‌. گفت ۱۴ خرداد ۱۴۰۲ و شروع کرد به لمس آب. من گفتم رفته ام از خودم. او منتظر کسی در باغچه نیست. دستم را بر روی دلم میکشم. چطور با درد حرف بزنم وقتی اوست که امان کلامم نمیدهد. گفت خودم همیشه موقع شنا کردن پهلویم درد میکند. می‌نشینم یک گوشه و با ان مهربان رفتار میکنم. بعدش سعی میکنم نفس بکشم. گفتم یادت هست متولد میشدیم؟ گمان میکردیم اسمان بر سرمان تمام می شود و خاموش میشویم. در همان یک قدمی به نفس برگشتیم. موج بر خاک پاهایش لالایی خواند. او عروسک غم خود را در اغوش کشید و خوابید. دختر دیگر، حرفی نزد. غرق شد و خبری از او نشنیدند.

  • نظرات [ ۱ ]
    • بهار ‌‌
    • دوشنبه ۲۰ فروردين ۰۳

    در دالان درماندگی سردم است

    زمان صدایمان میزند. از ورای پرده های نظاره گر این صبوری تاریک ماست که جایش را به امید راکد روز می سپارد. لا به لای شهوت نسیم دلتنگ این تو هستی که اجتماع برگ ها را تخریب میکنی. این من هستم، شعری مرده به تکرار. صندلیت را به بعد از ما بده. گیسوهایت پراکنده و بگو این تنها پروای توست؟ پناهی داشتیم خودساخته با اجر هایی از خیال. پناهی زیر مقواهای رنگی با گلدانی حامل تنهایی کودکی. گلدانی که در خلوت خانه ساعت را بر خط ملامت میکشید. نشسته بودی به طغیان خود میساختی، مینوشتی و میرقصیدی. چه بی بهانه، بی قرار نوشتی و عجول. به ویرانه ای تقدیم میکردی. تو نوشتی اما شعر نشدی. حروف نبودی برای خاک جملات. بذر اعداد بودی که بالای صفحه کاشت میشد و دیوانگی را اندازه می گرفت. چه انتظار معصومانه ای داشتی مثل سفیدی دسته ای گل داوودی در خیال سرخ شدن گونه هایش به یک بوسه. حیف از دنیای درون. حیف از ان دنیای بیرون. در بستر رفتن ایستادی مثل یک کاج. اجازه دادی زیبایی بماند برای انها و بقیه مثل یک پروانه. حالا که موسیقی، بیانگر نقش عاشقی جهان است و تو صدای فرو رفتن چوب هایی، باید بروی. دیگر قطره ای نمانده. هرچه بود به ابیاری دست ها دادم. حالا هرچه مینویسم جنگی خشک و پوسیده است. کجا امیدش میدهی برود در فضایی از هیچ؟ یک ستاره چه میکند اگر از چرخش کلافه شود؟ ترس سوزان و تبداریست. اگر بخواهد بمیرد و بفهمد مدت هاست بیش از نوری به بازی فاصله نیست. انگاه برگشتی به دیار خود، سرما. تپیدی که پشت تمام این ابر ها خداکند آبی تو باشی. آبی عزیزت. ممکن بود از طراوت عطر یاس متولد شد و ته مانده ای از یک دریاچه بود؟ او حتی به دود سیگاری تلخ میشد. ساحل پیرزن وار تایید کرد که او میتوانست گلبرگی باشد لطیف. اما دریغ. تبعید شده ایم. تکه هایت را جمع کن. وقت رفتن است. 

    • بهار ‌‌
    • جمعه ۱۷ فروردين ۰۳
    زخمی بر او بزن
    عمیق‌ تر از انزوا.