خودش است. همان نقطه ای که به جعبه ی جواهری میماند در حال نگه داری و حمل تکه هایی از روزگار که هدیه نیستند بلکه فقط به سرگردانی افتاده اند مثل افتادن لباسی از بند رخت. اما قول نمیدهم این جعبه ی ارزشمندی باشد که دلتان بخواهد ان را بدزدید. خودش است. توقف و شک دکارتی در موضوع بیهودگی و ناچیزی محتوای جعبه و چرا باید مشتی خورده تجربه ناقابل را در چنین جعبه ی فرانسوی با ارزشی گذاشت. دقت چندانی لازم ندارید برای فهمیدن اینکه حقیقتا اکنون با گفتن چنین حرف هایی بادی به لحظات میوزم و چه سیال و سست تر از لحظه، برای افتادن؟ رسیده و یا کال فرقی ندارد. میدانم در حال پر کردنش هستم. . انگار خیره به آنم که دست اخر جعبه ام لبریز شود. خودم را دلداری میدهم که بالاخره خندیدن را به یاد خواهم اورد. اما برای الان طفره میروم و از پدرم میپرسم کی دریا میرویم؟

این وضعیت یک شب دراز است که در ان حرف های انباشته شده ماه را به انحنا میکشند و سختی نوشتن را به امتداد. افکارم پله ها را دوره کردند و بر میله ی صدای پرستو ها تکیه دادند. صدای پرستوها عزیز ترین خاطره دور من است. من هنوز راه رفتن بلد نبودم که در روروک به دنبال صدای پرستوها میرفتم. در تلاشم راه رفتن را باز از یاد ببرم.