بر کف اتاق بدنم را می‌اندازم زیر پنجره تا گنجشک ها بی دانه نمانند. اهنگ ها را یکی پس از دیگری رد میکنم و جملات را یکی یکی به ماندن روا میدارم. کلمه به کلمه، حرف به حرف و منزل به منزل دست در رودخانه‌اش میگذارم. واژگان بی انکه اعتنایی به دستم کنند میلغزند و دور میشوند. جا گذاشتی؟ کلمه جوراب که نیست  پا کنی و خونه مامان بزرگ دربیاری بعد هم جاش بگذاری. کف رود سنگ به سنگ بادی بر وسوسه ام می وزد. وسوسه ی برخاستن. زیاد می‌زیستم و لبریز میشدم که شاید مشکل همان بود. لحظه ها را در جیبم می‌گذاشتم. مادر یادش می‌رفت قبل از انداختن کت در لباسشویی جیب هایش را خالی کند. لحظه های چروک، پراکنده میشدند و رنگ کت میگرفتند با مخلوطی از رایحه چادر گل گلی. هنوز بر کف اتاقم به دور از دست های کاشته شده. نت ها از روحم بر می خیزند. با دیوار مکالمه میسازند. دیوار به دامشان می اندازد و خاموش میشوند. چرا طنین به دنبال دیوار میرود؟ به دنبال محیطی با گوشه های تیز برای محو گشتن؟ این دنیا بدون مسند و چگونگی انگار پیش نمیرود و ریاضیات بی فایده میشود! اما نه. اینجا یک حقیقت وجود دارد: تبعیت کردن طنین از دیوار که طولی ناشناخته را قطع می‌کند. 

اگر برایت سوال است باید بگویم که بله، هنوز بر کف اتاق مانده ام چون لباسی پرت شده بر زمین که یکهو زمستان در میزند. داخل می اید و بر نخ مو هایم مینشیند. چای میل دارید یا قهوه؟ انتخاب سخت است حق دارید. زمستان میگوید که میرود. دست های خشک و قرمزش را زیر چانه اش میگذارد. با این بهار چکار میشود کرد.

– پس قضیه گرمایش جهانی است؟

– در جوبی جلوی خانه ی بهار تو را رهایت میکنم. 

از این کف، از این سطحِ گذرنده و سنگ ها من را ببر. ببر که سالی یکبار شویم. بازه های ساعتی را زیر تخت بگذاریم. زمستان چای را زمین میگذارد. چیزی نمیگوییم. (البته با چشمانم کمی ناسزا میگویم.) سبزی ژرف به جانمان میریزد سپس میرود و در را پشت سرش میبندد. حداقل چایش برای من میماند و یک دریا آرمان. انقدر مانده ام که موهایم به برگ های پتوس سلام میدهند. جوابی درون تو نیست یا حتی درون من. اما نگاه کن: عاشقانی که در کوچه تاریک چون باران در خاک، به طراوت فرو میروند.‌