زمان صدایمان میزند. از ورای پرده های نظاره گر این صبوری تاریک ماست که جایش را به امید راکد روز می سپارد. لا به لای شهوت نسیم دلتنگ این تو هستی که اجتماع برگ ها را تخریب میکنی. این من هستم، شعری مرده به تکرار. صندلیت را به بعد از ما بده. گیسوهایت پراکنده و بگو این تنها پروای توست؟ پناهی داشتیم خودساخته با اجر هایی از خیال. پناهی زیر مقواهای رنگی با گلدانی حامل تنهایی کودکی. گلدانی که در خلوت خانه ساعت را بر خط ملامت میکشید. نشسته بودی به طغیان خود میساختی، مینوشتی و میرقصیدی. چه بی بهانه، بی قرار نوشتی و عجول. به ویرانه ای تقدیم میکردی. تو نوشتی اما شعر نشدی. حروف نبودی برای خاک جملات. بذر اعداد بودی که بالای صفحه کاشت میشد و دیوانگی را اندازه می گرفت. چه انتظار معصومانه ای داشتی مثل سفیدی دسته ای گل داوودی در خیال سرخ شدن گونه هایش به یک بوسه. حیف از دنیای درون. حیف از ان دنیای بیرون. در بستر رفتن ایستادی مثل یک کاج. اجازه دادی زیبایی بماند برای انها و بقیه مثل یک پروانه. حالا که موسیقی، بیانگر نقش عاشقی جهان است و تو صدای فرو رفتن چوب هایی، باید بروی. دیگر قطره ای نمانده. هرچه بود به ابیاری دست ها دادم. حالا هرچه مینویسم جنگی خشک و پوسیده است. کجا امیدش میدهی برود در فضایی از هیچ؟ یک ستاره چه میکند اگر از چرخش کلافه شود؟ ترس سوزان و تبداریست. اگر بخواهد بمیرد و بفهمد مدت هاست بیش از نوری به بازی فاصله نیست. انگاه برگشتی به دیار خود، سرما. تپیدی که پشت تمام این ابر ها خداکند آبی تو باشی. آبی عزیزت. ممکن بود از طراوت عطر یاس متولد شد و ته مانده ای از یک دریاچه بود؟ او حتی به دود سیگاری تلخ میشد. ساحل پیرزن وار تایید کرد که او میتوانست گلبرگی باشد لطیف. اما دریغ. تبعید شده ایم. تکه هایت را جمع کن. وقت رفتن است.