ولی خب ما سارتر و سیمون دوبووار نبودیم

دیوار پر میشه از کاغذایی با نت ها. روشون دایره ی مثلثاتی میکشم تا نبینم. دیوار پر میشه از کاغذایی با شعر ها. روشون معادلات حل میکنم تا نبینم. من از خودم زندگی کم میکنم. میدونی چی میگم؟ میگم اصلا دیگه نمیخوام بنویسم. حتی به قیمت رد رژ لب رو برگه دفتر؟ مثل تو که اسمت اولین اسمی بود که رو خط دفتر نشست. بعدش خواستم برم از وقتی بنویسم که دست ها در راستای بدن کشیده شدند و خطی شدن از تصور. خطی که تاریکی کیهان رو از یه تیکه ی نصفه نیمه ی ماه متمایز میکرد. گفتم بنویسم چرا بنویسم. خودت چی فکر میکنی؟ کلمه که نبود. قهوه ی موردعلاقه بود که ریخت رو کت موردعلاقه. مثل اسم تو روی برگه. گلایه کردم مثل یه انتخاب اشتباه دیگه. هرچی میکشم از خودم میکشم و با خودم میکشم و به خودم میکشم. چه گلایه ها. من که راهمو دیده بودم. بهش لبخند روشن کرده بودم. ازش خداحافظی کرده بودم. دستام گاهی میلرزن. وقتی لبخند میزد انتهای کمان لب هاش به گوشه ی متروک و ناخوانده ی چشم هاش اشاره میکرد و اونجا تنهایی زیر مچاله شدنای رگ ها پنهان میشد. یک لحظه هم ننشستی. خیلی میخواستم برات بنویسم و تشبیهت کنم به یه مشت زیبایی ناشیانه از طبیعت دیدم که تو خودت تیکه از این زمین بودی. تو ادم نبودی. چون یه لحظه هم ننشستی گوش کنی. راستش من ادم این حرفا نیستم. هوای اطراف بهم چنگ میندازه مثل گل پیچکی که به دیوارش. من ادم حرفای ثبت شده و رنگای کشیده شده و عکس های سبز شده نیستم. سرکشیم رو گیر زوایایی که با دست هام میسازم میندازم. تمام تنهاییم رو میرقصم. گاهی خجالتم رو پارچه میکنم تا با خودم خرامان خرامان بکشم. گاهی اون پارچه به من میپیچید. میدونی که همیشه یه گودالی توی مکالمه ها بود. رفتی تا ته گودال. اونموقع خواستم بهت بگم میشه منو هم به عنوان بهار بپذیری؟ بعد از خودم خندم گرفت. 

چند روز مدام هوا خوب بود و اعداد و ارقام سر جاشون. رعد و برق میزد پشت در وایساده بودیم تا غصه تموم شه بعد زنگ درو بزنیم. من و ابر ها میخندیدیم و اعداد کج میشدن و حتی سرما هم میخوردن. حالا دیگه منم شدم مثل باقی واکنش های بداهه و حرکات بی الگو. بهرحال قرار بر گذر بود اما میخواستم که بهم میگفت. اگه میگفت مثل یه صدف میذاشتمش در گوشم و به موج های رفتن و اومدنش گوش میدادم. ولی اون مثل ماسه ها بهم اخم میکرد. بهم اخم نکن یکبار هم که شده. همه ی این کلمه به هم وصل کردن ها اخرش میشد یه پیاده رو که یه نفر یه دسته رز پرت کرده بود کنار سطل اشغالش. همه ی این ارزوهای نوشتن کتاب کودک و نوجوان.. همش افتاد. انگار افتادن مدال نیوبری از جلد یه کتاب. راستی شما کی وقت کردی انقدر پیر بشی؟گفت تو انقدر سرت گرمه که نفهمیدی پیر شدنم رو. آقا! من هم مشغول پیر شدن خودم بودم. فلسفه بافتن که همیشه هست و این برنامه ریزی های تکراری دقیقه به دقیقه هم. ولی فکر میکنی بتونی یه دقیقه مرخصی بگیری؟ کنار ساحل راه بریم و بهم بگی تو غصه بخور ولی بزار سیگارشو من بکشم. چون تو حیفی. منم فکر میکنم تو غرق شدی و من هم کم کم داره اب از سرم میگذره. جوهره ی احساسی رو که میشد یه خط مستقیم باشه رو میذاشتیم کنار سینوس و الکی برای خودمون سختش میکردیم. چونه میزنم با کلمات. دلسرد میشم. لا مینور میذارم توی کوله م. بنفش میپوشم و میرم. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • بهار ‌‌
    • جمعه ۷ ارديبهشت ۰۳

    مه خاطرات نجوا میکند

    راهرو چند قدم بیشتر نبود. مثل فاصله بین دو تپش. کوتاه و لازم. گفت دستت را آرام بکش دور دلت. گفت بعضی وقت ها باید با دردت حرف بزنی. اینطوری کمتر به چشم می‌اید. در یک نقطه از دریا غوطه ور بودیم. من شنا بلد نبودم. اما او ماهر ترین بود در سکوت و ادامه دادن به شنا. موج من را می‌پذیرفت بدون هیچ قصه ای. شنا بلد نبودم. همیشه ممکن بود غرق شوم. چشم هایم را نبستم. مثل باقی روز ها و شب ها مردنم را نگاه میکردم. یادم میافتد به وقتی پنج ساله بود. تنها بود در خانه، با سوگ از دست دادن مادر، با خاک باغچه بر روی پاهایش. من پنج سالم بود. فقط حضور داشتم. بودم. میان گل های زرد زرد، بودم. متولد شدن دردناک است. راهرو هیچوقت تمام نمیشد. سال ها بعد موقع طی کردنش شاید دیگر نلرزیدم. شاید بالا نیاوردم و پاهایم راه میرفتند، نه ترس هایم. موج سنگینی شانه ام را میشکند و صدایش میزنم. نگهم دار. او میگوید همه چیز یادگاری از تاریکیست. میدانم نگهم میدارد. ساعتها می‌نشست بر خاک. همیشه پاها خاک داشتند چون ناراحت بود. همیشه. هیچکس خاک ها را نتکاند؟ جواب نمیدهد. او خاک داشت بر پا. خاک ها غمگینش میکردند. من وجود داشتم. وجود غمگینم میکرد. اشاره میکنم به ان‌ سوی دریا و میگویم تنی را حس نمیکنم. فقط قلب است. هرجا دست میگذارم نبض دارد و می‌دود. اشاره کرد به تنم. گفت ستاره ها کنده شدند. حالا یک ارزو برای شتاب گرفتنشان کافیست. خندید‌. گفت ۱۴ خرداد ۱۴۰۲ و شروع کرد به لمس آب. من گفتم رفته ام از خودم. او منتظر کسی در باغچه نیست. دستم را بر روی دلم میکشم. چطور با درد حرف بزنم وقتی اوست که امان کلامم نمیدهد. گفت خودم همیشه موقع شنا کردن پهلویم درد میکند. می‌نشینم یک گوشه و با ان مهربان رفتار میکنم. بعدش سعی میکنم نفس بکشم. گفتم یادت هست متولد میشدیم؟ گمان میکردیم اسمان بر سرمان تمام می شود و خاموش میشویم. در همان یک قدمی به نفس برگشتیم. موج بر خاک پاهایش لالایی خواند. او عروسک غم خود را در اغوش کشید و خوابید. دختر دیگر، حرفی نزد. غرق شد و خبری از او نشنیدند.

  • نظرات [ ۱ ]
    • بهار ‌‌
    • دوشنبه ۲۰ فروردين ۰۳

    در دالان درماندگی سردم است

    زمان صدایمان میزند. از ورای پرده های نظاره گر این صبوری تاریک ماست که جایش را به امید راکد روز می سپارد. لا به لای شهوت نسیم دلتنگ این تو هستی که اجتماع برگ ها را تخریب میکنی. این من هستم، شعری مرده به تکرار. صندلیت را به بعد از ما بده. گیسوهایت پراکنده و بگو این تنها پروای توست؟ پناهی داشتیم خودساخته با اجر هایی از خیال. پناهی زیر مقواهای رنگی با گلدانی حامل تنهایی کودکی. گلدانی که در خلوت خانه ساعت را بر خط ملامت میکشید. نشسته بودی به طغیان خود میساختی، مینوشتی و میرقصیدی. چه بی بهانه، بی قرار نوشتی و عجول. به ویرانه ای تقدیم میکردی. تو نوشتی اما شعر نشدی. حروف نبودی برای خاک جملات. بذر اعداد بودی که بالای صفحه کاشت میشد و دیوانگی را اندازه می گرفت. چه انتظار معصومانه ای داشتی مثل سفیدی دسته ای گل داوودی در خیال سرخ شدن گونه هایش به یک بوسه. حیف از دنیای درون. حیف از ان دنیای بیرون. در بستر رفتن ایستادی مثل یک کاج. اجازه دادی زیبایی بماند برای انها و بقیه مثل یک پروانه. حالا که موسیقی، بیانگر نقش عاشقی جهان است و تو صدای فرو رفتن چوب هایی، باید بروی. دیگر قطره ای نمانده. هرچه بود به ابیاری دست ها دادم. حالا هرچه مینویسم جنگی خشک و پوسیده است. کجا امیدش میدهی برود در فضایی از هیچ؟ یک ستاره چه میکند اگر از چرخش کلافه شود؟ ترس سوزان و تبداریست. اگر بخواهد بمیرد و بفهمد مدت هاست بیش از نوری به بازی فاصله نیست. انگاه برگشتی به دیار خود، سرما. تپیدی که پشت تمام این ابر ها خداکند آبی تو باشی. آبی عزیزت. ممکن بود از طراوت عطر یاس متولد شد و ته مانده ای از یک دریاچه بود؟ او حتی به دود سیگاری تلخ میشد. ساحل پیرزن وار تایید کرد که او میتوانست گلبرگی باشد لطیف. اما دریغ. تبعید شده ایم. تکه هایت را جمع کن. وقت رفتن است. 

    • بهار ‌‌
    • جمعه ۱۷ فروردين ۰۳

    دلی که من دارم

    دختر قصه ها در گریستن سینمایی ماهر بود. بی انکه نظم نفسش بهم بریزد و پلک بزند اشک ها جاری میشدند، اما رنگی از صورتش شسته و ریخته نمیشد. چون دختر رنگ نداشت. وقتی باران از اسفالت آینه ای ساخته بود برای نور و رنگ ها، دختر به تماشای انعکاس خود ایستاد اما اسفالت نه سبز، نه قرمز و یا اصلا ابی هم نشد. فقط تاریک تر شد. همزمان به گسل معکوس کوه توجه میکرد. یقه ی سفید آسمان بر گردن شهر افتاده بود. او با هر اندوهی که در انسان میدید، سفید تر میشد و در دفتر گزارشش یادداشت میکرد. غافل از انکه که بداند باد سر میکشد و برگه‌ی یادداشت ها را میبرد برای اوقات فراغتش چون کسی به باد کتابی هدیه نمیکرد. اسمان نشست و به آپارتمان های یکسان شهرک نگاه کرد. یکی آپارتمان ها پنجره باز کرد و سلامی کرد. چندی نگذشته بود که سفره دلش برای اسمان پهن کرد. از آرزوی حیاطی گفت. از تنگی پله ها و بالکن های بی رحم سیگاری. ابر بر ابرهای نگرانی اسمان افزوده شد. این یکی را چاره ای باید جست. کار از گزارش گذشته است. نگاه اسمان وسیع است. دختر قصه ها را دید. دختر قصه ها را برداشت و به اپارتمان گفت باغچه ای برای تو.

    بوته خار ها به همهمه افتادند. از دوری و ناپیوستگی شکایت کردند. چمن ها دست به سینه شدند و با اخم به یکدیگر زل زدند که پراکنده و کاتوره ای بودند و زمین را یکدست پوشش نمیدادند. کاجِ به دیوار تکیه داده تحمل و سکوت میکرد.
    من در گریستن سینمایی ماهر بودم.

  • نظرات [ ۵ ]
    • بهار ‌‌
    • سه شنبه ۲۲ اسفند ۰۲

    جلگه های بی تکلیفی

    خودش است. همان نقطه ای که به جعبه ی جواهری میماند در حال نگه داری و حمل تکه هایی از روزگار که هدیه نیستند بلکه فقط به سرگردانی افتاده اند مثل افتادن لباسی از بند رخت. اما قول نمیدهم این جعبه ی ارزشمندی باشد که دلتان بخواهد ان را بدزدید. خودش است. توقف و شک دکارتی در موضوع بیهودگی و ناچیزی محتوای جعبه و چرا باید مشتی خورده تجربه ناقابل را در چنین جعبه ی فرانسوی با ارزشی گذاشت. دقت چندانی لازم ندارید برای فهمیدن اینکه حقیقتا اکنون با گفتن چنین حرف هایی بادی به لحظات میوزم و چه سیال و سست تر از لحظه، برای افتادن؟ رسیده و یا کال فرقی ندارد. میدانم در حال پر کردنش هستم. . انگار خیره به آنم که دست اخر جعبه ام لبریز شود. خودم را دلداری میدهم که بالاخره خندیدن را به یاد خواهم اورد. اما برای الان طفره میروم و از پدرم میپرسم کی دریا میرویم؟

    این وضعیت یک شب دراز است که در ان حرف های انباشته شده ماه را به انحنا میکشند و سختی نوشتن را به امتداد. افکارم پله ها را دوره کردند و بر میله ی صدای پرستو ها تکیه دادند. صدای پرستوها عزیز ترین خاطره دور من است. من هنوز راه رفتن بلد نبودم که در روروک به دنبال صدای پرستوها میرفتم. در تلاشم راه رفتن را باز از یاد ببرم.

  • نظرات [ ۱ ]
    • بهار ‌‌
    • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۰۲

    عقربه ساعت لای صفحات شعر

    بر کف اتاق بدنم را می‌اندازم زیر پنجره تا گنجشک ها بی دانه نمانند. اهنگ ها را یکی پس از دیگری رد میکنم و جملات را یکی یکی به ماندن روا میدارم. کلمه به کلمه، حرف به حرف و منزل به منزل دست در رودخانه‌اش میگذارم. واژگان بی انکه اعتنایی به دستم کنند میلغزند و دور میشوند. جا گذاشتی؟ کلمه جوراب که نیست  پا کنی و خونه مامان بزرگ دربیاری بعد هم جاش بگذاری. کف رود سنگ به سنگ بادی بر وسوسه ام می وزد. وسوسه ی برخاستن. زیاد می‌زیستم و لبریز میشدم که شاید مشکل همان بود. لحظه ها را در جیبم می‌گذاشتم. مادر یادش می‌رفت قبل از انداختن کت در لباسشویی جیب هایش را خالی کند. لحظه های چروک، پراکنده میشدند و رنگ کت میگرفتند با مخلوطی از رایحه چادر گل گلی. هنوز بر کف اتاقم به دور از دست های کاشته شده. نت ها از روحم بر می خیزند. با دیوار مکالمه میسازند. دیوار به دامشان می اندازد و خاموش میشوند. چرا طنین به دنبال دیوار میرود؟ به دنبال محیطی با گوشه های تیز برای محو گشتن؟ این دنیا بدون مسند و چگونگی انگار پیش نمیرود و ریاضیات بی فایده میشود! اما نه. اینجا یک حقیقت وجود دارد: تبعیت کردن طنین از دیوار که طولی ناشناخته را قطع می‌کند. 

    اگر برایت سوال است باید بگویم که بله، هنوز بر کف اتاق مانده ام چون لباسی پرت شده بر زمین که یکهو زمستان در میزند. داخل می اید و بر نخ مو هایم مینشیند. چای میل دارید یا قهوه؟ انتخاب سخت است حق دارید. زمستان میگوید که میرود. دست های خشک و قرمزش را زیر چانه اش میگذارد. با این بهار چکار میشود کرد.

    – پس قضیه گرمایش جهانی است؟

    – در جوبی جلوی خانه ی بهار تو را رهایت میکنم. 

    از این کف، از این سطحِ گذرنده و سنگ ها من را ببر. ببر که سالی یکبار شویم. بازه های ساعتی را زیر تخت بگذاریم. زمستان چای را زمین میگذارد. چیزی نمیگوییم. (البته با چشمانم کمی ناسزا میگویم.) سبزی ژرف به جانمان میریزد سپس میرود و در را پشت سرش میبندد. حداقل چایش برای من میماند و یک دریا آرمان. انقدر مانده ام که موهایم به برگ های پتوس سلام میدهند. جوابی درون تو نیست یا حتی درون من. اما نگاه کن: عاشقانی که در کوچه تاریک چون باران در خاک، به طراوت فرو میروند.‌

     

  • نظرات [ ۰ ]
    • بهار ‌‌
    • پنجشنبه ۳ اسفند ۰۲

    مکث

    برای من همیشه زهرمارش می‌ماند. از همه چیز و هر شخص تنها زهرمارش برای من می‌ماند. رنگ هایشان را جای دیگری باخته اند. عادت کرده ام هر روز بلند شوم، زهرماری ها را در لیوان بریزم و مثل شاخه ای زمستان زده وزن کلاغ هایشان را تحمل کنم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • بهار ‌‌
    • چهارشنبه ۲۵ بهمن ۰۲

    سوتِ کتری

    دقیقه ی هفتم گفت: دست کشیدن از همه چیز.

    دقیقه هشتم گفتم: دست کشیدنِ همه چیز از تو.

    دقیقه ی نهم هیچ نگفتیم: آشوب و تلاطم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • بهار ‌‌
    • شنبه ۲۱ بهمن ۰۲
    زخمی بر او بزن
    عمیق‌ تر از انزوا.