دیوار پر میشه از کاغذایی با نت ها. روشون دایره ی مثلثاتی میکشم تا نبینم. دیوار پر میشه از کاغذایی با شعر ها. روشون معادلات حل میکنم تا نبینم. من از خودم زندگی کم میکنم. میدونی چی میگم؟ میگم اصلا دیگه نمیخوام بنویسم. حتی به قیمت رد رژ لب رو برگه دفتر؟ مثل تو که اسمت اولین اسمی بود که رو خط دفتر نشست. بعدش خواستم برم از وقتی بنویسم که دست ها در راستای بدن کشیده شدند و خطی شدن از تصور. خطی که تاریکی کیهان رو از یه تیکه ی نصفه نیمه ی ماه متمایز میکرد. گفتم بنویسم چرا بنویسم. خودت چی فکر میکنی؟ کلمه که نبود. قهوه ی موردعلاقه بود که ریخت رو کت موردعلاقه. مثل اسم تو روی برگه. گلایه کردم مثل یه انتخاب اشتباه دیگه. هرچی میکشم از خودم میکشم و با خودم میکشم و به خودم میکشم. چه گلایه ها. من که راهمو دیده بودم. بهش لبخند روشن کرده بودم. ازش خداحافظی کرده بودم. دستام گاهی میلرزن. وقتی لبخند میزد انتهای کمان لب هاش به گوشه ی متروک و ناخوانده ی چشم هاش اشاره میکرد و اونجا تنهایی زیر مچاله شدنای رگ ها پنهان میشد. یک لحظه هم ننشستی. خیلی میخواستم برات بنویسم و تشبیهت کنم به یه مشت زیبایی ناشیانه از طبیعت دیدم که تو خودت تیکه از این زمین بودی. تو ادم نبودی. چون یه لحظه هم ننشستی گوش کنی. راستش من ادم این حرفا نیستم. هوای اطراف بهم چنگ میندازه مثل گل پیچکی که به دیوارش. من ادم حرفای ثبت شده و رنگای کشیده شده و عکس های سبز شده نیستم. سرکشیم رو گیر زوایایی که با دست هام میسازم میندازم. تمام تنهاییم رو میرقصم. گاهی خجالتم رو پارچه میکنم تا با خودم خرامان خرامان بکشم. گاهی اون پارچه به من میپیچید. میدونی که همیشه یه گودالی توی مکالمه ها بود. رفتی تا ته گودال. اونموقع خواستم بهت بگم میشه منو هم به عنوان بهار بپذیری؟ بعد از خودم خندم گرفت. 

چند روز مدام هوا خوب بود و اعداد و ارقام سر جاشون. رعد و برق میزد پشت در وایساده بودیم تا غصه تموم شه بعد زنگ درو بزنیم. من و ابر ها میخندیدیم و اعداد کج میشدن و حتی سرما هم میخوردن. حالا دیگه منم شدم مثل باقی واکنش های بداهه و حرکات بی الگو. بهرحال قرار بر گذر بود اما میخواستم که بهم میگفت. اگه میگفت مثل یه صدف میذاشتمش در گوشم و به موج های رفتن و اومدنش گوش میدادم. ولی اون مثل ماسه ها بهم اخم میکرد. بهم اخم نکن یکبار هم که شده. همه ی این کلمه به هم وصل کردن ها اخرش میشد یه پیاده رو که یه نفر یه دسته رز پرت کرده بود کنار سطل اشغالش. همه ی این ارزوهای نوشتن کتاب کودک و نوجوان.. همش افتاد. انگار افتادن مدال نیوبری از جلد یه کتاب. راستی شما کی وقت کردی انقدر پیر بشی؟گفت تو انقدر سرت گرمه که نفهمیدی پیر شدنم رو. آقا! من هم مشغول پیر شدن خودم بودم. فلسفه بافتن که همیشه هست و این برنامه ریزی های تکراری دقیقه به دقیقه هم. ولی فکر میکنی بتونی یه دقیقه مرخصی بگیری؟ کنار ساحل راه بریم و بهم بگی تو غصه بخور ولی بزار سیگارشو من بکشم. چون تو حیفی. منم فکر میکنم تو غرق شدی و من هم کم کم داره اب از سرم میگذره. جوهره ی احساسی رو که میشد یه خط مستقیم باشه رو میذاشتیم کنار سینوس و الکی برای خودمون سختش میکردیم. چونه میزنم با کلمات. دلسرد میشم. لا مینور میذارم توی کوله م. بنفش میپوشم و میرم.