۵ مطلب در ژوئن ۲۰۲۵ ثبت شده است

زیر درختهای توت و انار

با این اوصاف مدتی میشود که معادله دایره ی ارتباطی من مساوی صفر و به نقطه ی ارتباطی جمع شده است. نوشتن برایم سخت تر از همیشه است. چیزی درونم را قلقلک میدهد و غلیان میکند اما قبل از که بفهمم و بنویسمش زیر خورشیدِ حواس پرتم آب میشود. ضمنا وجود دارم و احساس تنهایی میکنم و فکر میکنم دیگر زمان ان رسیده که من را پیدا کنی. با چوب دستیم جرقه های قرمز به اسمون میفرستم. 

دارم تلاش میکنم تغییر کنم و بهتر بشم. کار سختیه وقتی: پی‌ام‌اس و بعد خودش، همزمان با جنگ، محدودیت منابع به لطف محدودیت اینترنت و حالا احتمال جا به جایی کامل خونه مون از یه استان به استان دیگه، و فکر کردن به کنکور و راه نامعلوم پیش رو. یک لحظه همه چیز تاریک و غیرممکن بنظر میرسه. انگار که قرار نیست تغییر کنه. ولی باز یهو یه پنجره ی دیگه باز میشه به ممکن ها و شدن ها. میگذره. فردا میرم کتابفروشی.

درباره ی تغییر: به تیزی یک کاتانا بر شانه‌ام میزند. احساسی بیگانه از ناخودآگاه که به اگاهی ای که معصومیتش به نارنجی نرم غروب می‌ماند چنگ می‌اندازد. باید دوباره راه خود را به خویشتن پیدا کنم. به ان دست یابم و خارج شوم.

پ.ن: الان که اینجام دلم میخواد فردا صبح برگردم شیراز. دلم هیچ‌ جا بند نمیشه.

  • نظرات [ ۲ ]
    • ری را ‌‌
    • دوشنبه ۲۳ ژوئن ۲۵

    یک سیرک کلان

    وسط راه برگشت از مدرسه به خانه‌ هستم که نزدیک است بزنم زیر گریه—نمیزنم. به جایش به این فکر میکنم که این احتمالا صدمین بار است که در این مسیرِ به خصوص غصه میخورم و به اشک های نریخته ابری می‌شوم. بعد به این فکر میکنم که این حقارت واقعا از کجا ریشه گرفت؟ من کی انقدر نادان و کم توان شدم؟ کی بود که این‌گونه در خودم ذوب شدم؟ چرا چیزها بی‌هیچ استثنایی، برای من وارونه پیش رفتند؟ انگار که زنده به گور هستم. نفس میکشم، فکر میکنم، پس هستم. فقط زیر خروار ها خاک. فشار میدهم تا پیشروی کنم. اما انگار نه به جلو. به بالا. از زیر خاک به بالا. اما با همه‌ی این‌ها انگار هنوز چیزی هست. چیزی مات، ولی حقیقی. مثل نفسی است که خود به خود می‌آید و می‌رود. امید. مگر غیر از این است که جسم امید دم و باز دم است و ذاتش نور؟ و بسترش هرجای ممکن؟ خیال میکنم یک روز چرخ گردون ساعتگرد میچرخد. ان وقت دیگر اصطکاک انقدر ها هم قوی نخواهد بود و بالاخره، بالاخره به جلو می‌افتم. زندگی با حقارت من را مسخره میکند و من با امید زندگی را.

    • ری را ‌‌
    • سه شنبه ۱۰ ژوئن ۲۵

    پرنک بود

    پشت تلفن، وقتی به مادربزرگ می‌گویم خوبم، نزدیک است بزنم زیر گریه. نه چون خوب نیستم—هستم. فقط چون زندگی گاهی یک جوک بزرگ است. جوکی که شاید بعدها با عقل جور دربیاید و گذشتن از آن بی‌اشکال باشد، اما در لحظه، در خود لحظه، تو مورد تمسخر واقع شده‌ای. زندگی واقعاً دارد به تو می‌خندد.

    خوب است که گاهی به آدم یادآوری شود که زیادی به خودش ننازد.

    غیر از این، دوست دارم شکایت کنم که این زمان‌بندی و بی‌رحمی دنیا گاهی غیرضروری‌ست ولی خودم را که نمی‌توانم گول بزنم. آن‌قدر آگاه هستم که بدانم خیلی هم همه‌چیز به‌جاست. اینجاست که دستم بسته است و پاهایم فقط ره‌رو.

    • ری را ‌‌
    • دوشنبه ۹ ژوئن ۲۵

    پاریس، تگزاس، همه چیز و همه چیز

    دنبال صدایم میگردم

    • ری را ‌‌
    • چهارشنبه ۴ ژوئن ۲۵

    از ارشیو آینده

    مدتی از تهی بودنم میگذرد. دیگر نه در خط‌های وسط‌ام، نه ان آخرها و یا اول‌ها.

    خلأ اینجاست

    ماده اما معنا نمی‌ده

    سرعت به سراب آواره می‌شه

    اینجا حروف به حرف نمی‌رسه

    فاصله به فصل تبدیل می‌شه

    و گردون به گرداب می‌کشه

    دل هم شده دهلیز دلهره‌

    پس دیوار به دره می‌ریزه

    غم به غوغا می‌شکنه

    نوا بدون ناله‌شدن فراموش می‌شه

    آسمون نیست که کمانِ کماله

    و جاذبه جاذبه‌ی مجاله

    زخم‌ همه از زمانه

    و نور از نیت و نمازه

    دیگه دهان خسته از دلیله

    پرده ی پایان پایین روی زمینه.

    • ری را ‌‌
    • دوشنبه ۲ ژوئن ۲۵