وسط راه برگشت از مدرسه به خانه‌ هستم که نزدیک است بزنم زیر گریه—نمیزنم. به جایش به این فکر میکنم که این احتمالا صدمین بار است که در این مسیرِ به خصوص غصه میخورم و به اشک های نریخته ابری می‌شوم. بعد به این فکر میکنم که این حقارت واقعا از کجا ریشه گرفت؟ من کی انقدر نادان و کم توان شدم؟ کی بود که این‌گونه در خودم ذوب شدم؟ چرا چیزها بی‌هیچ استثنایی، برای من وارونه پیش رفتند؟ انگار که زنده به گور هستم. نفس میکشم، فکر میکنم، پس هستم. فقط زیر خروار ها خاک. فشار میدهم تا پیشروی کنم. اما انگار نه به جلو. به بالا. از زیر خاک به بالا. اما با همه‌ی این‌ها انگار هنوز چیزی هست. چیزی مات، ولی حقیقی. مثل نفسی است که خود به خود می‌آید و می‌رود. امید. مگر غیر از این است که جسم امید دم و باز دم است و ذاتش نور؟ و بسترش هرجای ممکن؟ خیال میکنم یک روز چرخ گردون ساعتگرد میچرخد. ان وقت دیگر اصطکاک انقدر ها هم قوی نخواهد بود و بالاخره، بالاخره به جلو می‌افتم. زندگی با حقارت من را مسخره میکند و من با امید زندگی را.