با این اوصاف مدتی میشود که معادله دایره ی ارتباطی من مساوی صفر و به نقطه ی ارتباطی جمع شده است. نوشتن برایم سخت تر از همیشه است. چیزی درونم را قلقلک میدهد و غلیان میکند اما قبل از که بفهمم و بنویسمش زیر خورشیدِ حواس پرتم آب میشود. ضمنا وجود دارم و احساس تنهایی میکنم و فکر میکنم دیگر زمان ان رسیده که من را پیدا کنی. با چوب دستیم جرقه های قرمز به اسمون میفرستم.
دارم تلاش میکنم تغییر کنم و بهتر بشم. کار سختیه وقتی: پیاماس و بعد خودش، همزمان با جنگ، محدودیت منابع به لطف محدودیت اینترنت و حالا احتمال جا به جایی کامل خونه مون از یه استان به استان دیگه، و فکر کردن به کنکور و راه نامعلوم پیش رو. یک لحظه همه چیز تاریک و غیرممکن بنظر میرسه. انگار که قرار نیست تغییر کنه. ولی باز یهو یه پنجره ی دیگه باز میشه به ممکن ها و شدن ها. میگذره. فردا میرم کتابفروشی.
درباره ی تغییر: به تیزی یک کاتانا بر شانهام میزند. احساسی بیگانه از ناخودآگاه که به اگاهی ای که معصومیتش به نارنجی نرم غروب میماند چنگ میاندازد. باید دوباره راه خود را به خویشتن پیدا کنم. به ان دست یابم و خارج شوم.
پ.ن: الان که اینجام دلم میخواد فردا صبح برگردم شیراز. دلم هیچ جا بند نمیشه.