پشت تلفن، وقتی به مادربزرگ میگویم خوبم، نزدیک است بزنم زیر گریه. نه چون خوب نیستم—هستم. فقط چون زندگی گاهی یک جوک بزرگ است. جوکی که شاید بعدها با عقل جور دربیاید و گذشتن از آن بیاشکال باشد، اما در لحظه، در خود لحظه، تو مورد تمسخر واقع شدهای. زندگی واقعاً دارد به تو میخندد.
خوب است که گاهی به آدم یادآوری شود که زیادی به خودش ننازد.
غیر از این، دوست دارم شکایت کنم که این زمانبندی و بیرحمی دنیا گاهی غیرضروریست ولی خودم را که نمیتوانم گول بزنم. آنقدر آگاه هستم که بدانم خیلی هم همهچیز بهجاست. اینجاست که دستم بسته است و پاهایم فقط رهرو.
- ری را
- دوشنبه ۹ ژوئن ۲۵