بهار، بهار بعد کجاست؟
- ری را
- سه شنبه ۲۹ آوریل ۲۵
همیشه پیادهروی را دوست داشته ام اما بدون صحبت کردن. همیشه شناخت را دوست داشته ام اما بدون صحبت کردن. ستاره ها هستند که میتوانم کنارشان بشیم یا قدم بزنم و تمام احوالم را شرح دهم بی انکه کلمه ای بر زبان اورم. قرن ها به عقب سفر میکنم. شعرها به تن لرزان مضطربم جامه میشوند. حروف ها نور. امید تکرار میشود. تکرار و تکرار. این پاداش بی تکرار گذر از شب است. به خود میگویم این تنها چشمه ای از فلق است. جویباری جاری از صبحگاه در پیش رویم مانده است.
همه دستخوش قوانین هستیم. روی این تکه سنگی که به چرخش در امده است چونان پیکری تبدار، که در نوسان میان شور و سردی، همواره در پی تعادل خویش میسوزد. هرگاه دلمان فرو میریزد و نگاهمان در غبار گمشدگی گم میشود، نیرویی نادیدنی، آهسته، بیصدا، دست بر شانهمان میگذارد و بیآنکه بدانیم، به سوی روشنایی هلمان میدهد؛ نه از سر لطف، که از سر قانون. همانطور که قانون لنز در فیزیک. همانطور که اصل لوشاتلیه در شیمی. مقاومتی در خلاف جهت تغییر. هم خوب و هم بد. از خوشی به ناخوشی و سختی هلمان میدهد. و دوباره از صخره های بی پایان صعب به شن های گرم زیبایی و خوبی.
Mr. Know-It-All
Who wants to show it off
You're no longer learnin
If you know it all
Never too high to fall
You're gonna blow it all
Don't you know the law
Only God knows it all
.You're still a student
میشنوی؟ عزیزکم میشنوی آن صدایی را که در سرت به گفتوگو مانده است؟ دیوانه نشده ای. بیمار نیستی. در زمان سفر کرده ای. ارتعاشی که بدون گوش هایت میشنوی آینده است. گذشته است. تمام زمان است. ما غیر ممکن هستیم. غیر ممکن تر را هم در سرمان داریم. کرانه ی صورتی اسمان هستیم و صدا گویی که توده ای از ابرهای سیاه باشد به سوی ما در هجوم اند. پیچیده و سهل هستیم. نور است که فرای سرعت صوت حرکت میکند. نور امید است. امید، اسمان است. ما همه در بستر اسمان امید یم.
پینوشت: یکبار به من گفتی تو کتاب خاطرات یک ادمکش یه جا نوشته بود حس ادم به شعر هایی که کسی نمی خوندشون مثل قتل هایی که کسی از شون خبر دار نمی شه. قتلی مرتکب شده ام که فقط باید به تو اعترافش کنم.
امروز هیجده سالم شد. وقتی لا به لای کتاب ها قدم میزدم از اقای گ خواستم یه کتاب خاص بهم بده. الان میبینم تو زندگی هم دنبال یک چیز خاصم. اقای گ کتابدار زندگی ام نیست. خودم هستم.
بعضی وقتها ارزو میکنم کمتر تنها باشم
و همیشه ارزو میکنم روزی برسد که در وجود و هستی ام اضطرابی کوچک نهفته نباشد. اضطرابی که منتظر اتش است.
دوست دارم چای بنوشم. حرف بزنم. بدانم. دوست داشته شوم. دوست بدارم. (مجبورم دیگر)
(اما نه واقعا.)
خوش است. هرچه هست و شود خوش است.
«این طوفان میگذره. فقط همین یک قدم را بردار. افق خودش مراقب خودش هست.»
من ادمی که دو ماه پیش بودم نیستم. یقینا ادمی که یک سال قبل بودم هم نیستم. بلاوفقه و پی در پی درحال تغییرم. اماکن موقعیت ها و احساسات فقط منظره اند. تونل ها و ریل ها و باد هایی اند که از انها گذر میکنم. بس نمیکنم تا برای چند ثانیه هم که شود بهترینم را مشاهده کنم. و بعد دوباره میگذرم. به وحشت و سیاهی میرسم. میگذرم. کشتی افکارم غرق میشود. آه وحشت میکنم. بر تکه چوبی معلق میمانم. به نور وارد میشوم. بارم را هم سنگین نمیکنم. همه چیز را مثل وابستگان جمع اوری نمیکنم. چرا که کلکسیونر نیستم و هیچ چیز متوفقم نمیکند حتی عشق. عشق راکد نیست. اگر شما حرکت نمیکنید این به نوعی خجالت اور است. ولی دوباره واقعا اهمیتی برای من ندارد. چون فردا ادم امروز نیستم. یقینا نمیتوان تصور کرد برای لحظه ای کسی به شناختی از من برسد.
فقط میداند. کمال وقتی برایش سرنوشت باشد، یا هر چه که به ان باور دارند، چون هست و وجود دارد ادم میداند. برخی معجزه ی تولد و تولد دوباره را درک میکنیم، به پررنگی شِعرای یمانی.
به صفحه سفید خیره شدم و فکر میکنم یک روز بارونی در من چه حسی ایجاد میکنه و اصلا چطور میتونم تو کلمات قرارش بدم. بیگانه ست که از شرح دادن و نظاره کردن پیچیده ترین پیچیدگی های خودمون میرسیم به هیچ. هیچ از بیرون. چی سرچشمه الهامه؟ چی معقولانه ست؟ اشنای بلوند نزدیک صمیمی رو بعد از شیش سال از زندگیم حذف کردم. هیچ هم اهمیت نداره. چرا راستش. خرید رفتن بدون اون کمدمو قشنگ تر کرده. یجوری دربارش حرف میزنم انگار اون یارو که میگفت: مامان امروز مرد. شاید هم دیروز. نمیدانم. چقدر زمان میبره همه چیز. چقدر زمان چقدر زمان... دیگه کدوم کارها شیش سال دیگه پوچ از اب در میان؟ راستی درباره بارون فکر میکنم پخش شدن و بازتاب نور ها روی اسفالتای خیس باعث میشه مثل یک نقاشی بنظر برسه. یا جز. اونهمه نارنجی. فکر کنم سرما خوردم. واقعا هم سرما خوردم. جدیدا فهمیدم به چشم بقیه نگاه نمیکنم. و در نتیجه هیچی نمیبینم. پس همه چیز برای نوشتن از دست میره. واقعا باید نگاه کنم؟ چی میدیدم قبلاها؟ نکنه نگاه کنم و یه عالمه ظلم ببینم؟ یه عالمه معصومیت؟ از دو ور بوم خوشم نمیاد. کاش دفتر انشای کلاس هفتمم رو هنوز داشتم اونوقت همه جمله ها رو بیرون میکشیدم و کنار هم میچیدم تا معنی ای بدن. تا حرفی برای گفتن داشته باشن. میبینی؟ بدبختی همینه. کاش! کاش و مرض. کاش الان پارسال اینموقع ها بود! دست بردار دیگه. این وسط هر از گاهی چهره ش توی نور کم طبقه همکف یادم میاد. و چیزی که نوشته بود درباره ماریان. و جوری که حرف میزد. بعد دوباره از یادم میره تا میخوابم و خوابشو میبینم. خوب میشدا اگه میشد. حالا که نمیشه تیرامیسو درست میکنم و با اهنگای فرانسوی میرقصم و چایی و لواشک میخورم و از ترکیبش به خودم بد و بیراه میگم. اصلا میدونی مشکل چیه؟ پیله کردن به فلان درس. هر روز صبح پا شدن و اون یک درس رو خوندن. بعد از یک هفته حالت کاملا بهم میخوره ازش. وقتی به فصل گرمای فیزیک فکر میکنم میخوام جیغ بزنم. تا میام بنویسم دلم بغل انیمه های جیبلی میخواد یادم میاد یه رابطه ی دیگه رو هم با گفتن حوصلتو ندارم تموم کردم. اون احتمالا بغل جیبلی میتونست بده. شاید هم نه. نمیدانم. باید تموم کنم تظاهر کردن به اینکه زندگی مونالیزاست و رازی داره که چنانچه که امیدی برای ان باقی نمانده باشد تلاش میکنم بفهمم چیه. درحالی که میدونم چیه. وجود رازش واقعی نیست ولی لبخند سر کارت گذاشتم چرا. باید دست بردارم از بازی کردن این نقش.
ناتانائیل ای کاش هرج و مرج از تو باشد و نه بر تو.