من مرتکب اشتباه شدم. یه اشتباه بزرگ و شاید غیر قابل جبران. همش به این خاطر که فکر میکردم میدونم، میفهمم، و میشناسم. فکر کردم به اندازه کافی به خودم اموزش دادم. خودم خودمو جمع و جور کردم و از یاد بردم که دیگرانی هم بودن. تو خودم غرق شدم. نه برای شیفتگی. دنبال نجات بودم و اشنایی. به تماشای خودم با یادداشت برداری نشستم. افتادم تو پیچ و خم. گم شدم. حتی نفهمیدم گم شدم. نور نبود. اما خودمو میدیدم. فکر میکردم دیدن خودم کافی باشه. هرچی هم باشه، اخرش فقط خودتی نه؟ نه. نور نبود و دیدن خودم کافی نبود. سقوط کردم. چاله رو ندیدم. باید راهتو ببینی. اینو تو چاله فهمیدم. فکر میکردم کافیه قدم بعدیتو ببینی نه کل راهو. یا حداقل این چیزی بود که به خودم یاد داده بودم. خوشبین بودم. از واقعیت دور شدم و به امید نزدیک. حالا کف چاله م. نمیدونستم، نمیفهمیدم، نمیشناختم. حتی تنها چیزی که فکر میکردم میدیدم، خودم رو، گم کردم. به خودم خیانت کردم. چیزی جز چندتا زخم نمونده برام. دیگه نمیتونم مثل قدیما از کلماتم فرش قصه ببافم و بندازم زیر پام تا درد و سرمای خاک کمتر بشه.

هرچیزی که بهش باور داشتم اشتباه بوده‌. من باختم.

شجاع نبودم فقط احمق بودم.