جز برلیوز در هوای خلوت اتاق منبسط و منقبض میشود و من سعی میکنم فکر قدم زدن کنار ساحل آمالفی را با قدم زدن صفحه به صفحه قطر کتاب ها فراموش کنم. گوشه تنهایی ام را اجرهای انتگرال و دیفرانسیل میچینم. صبح ها به زبان فرانسوی خودم را مشغول میکنم و اهسته اهسته، عصرها اسپانیایی. به همان سرعت خالی شدن لیوانهای چایی ام، حوصله ام سر میرود. دنیایی که برای خود ساخته ام انگار حالا به سیاره میماند. متعلق به خودم است. ارامش به اسانی پیدا میشود. اما گم میشوم. گم میشوم و یکهو اضطراب چنان به سراغم می اید که گویی هشتمین گناه کبیره است. ان لحظه است که دل و جانم میرود برای دیدن یک چهره اشنا. تمامم یک مکالمه ارزو میکند. اما راه را ادامه میدم. فقط میخوام جوان باشم.
- ری را
- سه شنبه ۲۲ جولای ۲۵